تورو به رخ تمام شقایق ها می کشم و می گم
ببین تا رفیقم هست زندگی باید کرد....
(بگو خب)
تورو به رخ تمام شقایق ها می کشم و می گم
ببین تا رفیقم هست زندگی باید کرد....
(بگو خب)
آنقدر بغض ها را فرو بردم و خندیدم
که خدا هم باورش شده
چیزی نیست.......
درد يعني : سرت به همون سنگي بخوره كه به سينه ميزدي. ....
نمی فهمم ...چرا؟
چرا این اتفاق افتاد. چرا همه چیز به وسیله ی یه حرف ساده از طرف یکی …….طوری به هم ریخت که انگار از اول همین طوری بوده.نمی فهمم، چرا زندگیم از این رو به اون رو شد؟
چرا خدا این کارو باهام کرد؟...
اولش همه چیز ساده و بی اهمیت به نظر می رسید. شب ها... روز ها... زمان روال عادی شو طی می کرد، ثانیه ها برام پر معنا و قابل پیش بینی بودن. انتظار یک عشق سرزده، یه غم دیوانه وار، یه اتفاق ناگوار رو نداشتم. رو به زندگی لبخند می زدم، قدم هامو آروم و شمرده برمی داشتم،دفتر خاطراتمو با آرامش و احساس خوشبختی ورق می زدم و پر می کردم...همه چیز عالی بود. همه چیز عادی و عالی بود..
اما همه چیز از یه جمله شروع شد.
ابتدا متوجه حضورش توی دلم نشدم،متوجه هری ریختن قلبم وقتی به چشم هاش نگاه می کردم. انتظاری پنهان برای اومدنش می کشیدم ...انتظاری که ازش حتی خبر هم نداشتم.
نمی دونستم،اگر هم می فهمیدم تعجب می کردم: اون؟ آخه واسه چی؟ مگه اون چیکار کرده با دل من که اینطوری عاشقش شدم؟ چیکار کرده که تمام ثانیه هام فقط و فقط عطر و بوی انتظار اومدنش رو می ده و چشم هام فقط چهره ی عجیب و مست کننده شو می بینه.. چیکار کرده با قلبم که فقط برای اون می تپه و با دیدنش بی اختیار می ریزه؟...
نمی دونستم...هیچی رو...
از این عشق که بی خبر قلبم رو تسخیر کرده بود و تا چند روز خودشو نشون نمی داد هیچی نمی دونستم. اصلا از کجا باید می فهمیدم؟.
-چطور آخه؟ چرا یهو عاشقش شدم؟ اون که فقط...
راهی نبود که جلوی احساساتم رو بگیرم. قبلا می تونستم مقاومت کنم(!) اما نه! انگار این احساس جنون وار با تمام قدرت و قوی تر از هر زمان دیگه ای به قلبم حمله ور شده بود.
کم کم همه چیز رو فراموش کردم،بیماریم...مشکلاتم ، دوست ها...همه ی ذهنم، هر دو چشمم و ذره ذره ی قلبم فقط از آن یه چیز بود...عشقی عجیب و غریب.
چشم هاشو که می دیدم مغزم قفل می شد، دلم می خواست انقدر نگاهش کنم تا خوابم ببره..وقتی پلک می زد احساس می کردم دو بال یک پروانه دارن به هم می خورن...وقتی حرف می زد انگار داشتم صدای یه فرشته رو می شنیدم...
نمی تونستم تحمل کنم. سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم،... اما کجا بود جرئت گفتن؟! چطور ثابت می کردم که دوستش دارم و نه در حد معمول!
چطور بهش می گفتم که عاشقشم؟!!!!!
هر شب تا صبح بیدار می موندم، به انتظار طلوع خورشید، به انتظار طلوع چشم های مست کننده ش!
برق چشم هاش هر شب کابوس ها مو رویا می کرد، چشم هاش که ته رنگ روشن و زیبایی داشت. چشم هاش که به زیبایی خورشید بود، به عمق آسمون و به آرامش نسیم...
وقتی بهم سلام می کرد، احساس خوش بختی می کردم، دلم می خواست داد بزنم و به همه ی عاشق های دنیا بگم که کسی که من عاشقشم بهم سلام می کنه! بهم لبخند می زنه! و ساعت ها کنارمه...!
عطش در کنار او بودن تمام وجودم رو می خورد، تشنه ی خیره شدن به چشم هاش بودم و گرفتن دست هاش، در آرزوی صبح بودم و وقتی که با قدم های آرومش بهم نزدیک میشه...
فکر می کردم بهترین چیز دنیا رو به دست آوردم، بهترین آدم دنیا کنارمه، خوش بخت ترین انسانی هستم که روی زمین زندگی می کنه...
اما همه چیز عوض شد. یه نفر دیگه، یه دشمن جدید... یه مانع...یه فاصله...
نمی دونم اسمش رو چی بزارم، اما هر چی که بود اومد. و وقتی اومد طوفان خشمش چنان خوشی و عشق منو نابود که چشم هام از شدت اشک دیگه هیچ کس رو نمی تونستن ببینن...
هر شب می گریستم و تنها کسی که باهام حرف میزد دفترم بود. انگشت های لرزونم مدام میلرزید نمیتونستم بنویسم.... بیچاره دفترم....
دیگه طلوع خورشید برام معنی نداشت، دیگه انتظارشو نمی کشیدم، دیگه دلم نمی خواست بهش نگاه کنم و لبخندشو با چشم هام بقاپم، دیگه دلم نمی خواست اسممو صدا کنه، دیگه نه...
دیگه برام مهم نبود!
چشم هام از شدت گریه خسته بودن، هر وقت اشک توی چشمم جمع می شد از خودم متنفر می شدم. چرا اشک می ریختم وقتی که اون ذره ای دوستم نداشت؟ چرا برای کسی که حتی بهم نگاه نمی انداخت باید زار می زدم و مدام ناله ی غم سر می دادم؟...
این "چرا" ها همش از توی ذهنم عبور می کردن و دور می شدن.
اما کلمه ی دیگه بود که هنوز عذابم می داد:
عشق...
نمی تونستم فراموشش کنم. نمی تونستم خودمو به نفهمی بزنم. عشق دیگه توی دستای خودم نبود که بخوامش یا نه... اومده بود که بمونه، قلبم رو به چنگ انداخته بود و انگار حسابی با آزار دادن من لذت می برد.
هر وقت چشمم تو چشم های محو کننده ش می افتاد قلبم آتیش می گرفت. دلم می خواست گریه کنم از شدت دیوونگی! دیگه تحملشو نداشتم! قلبم چنان با دیدن اون تند تند می تپد که همش می ترسیدم منفجر بشه.
نمی تونستم ازش متنفر بشم. آخه چطور می تونستم وقتی که با هر ثانیه ی نبودنش، تک تک سلول هام می مردن و زنده می شدن؟ چطور فراموشش می کردم وقتی که شب ها خوابشو می دیدم
و یواش یواش نفرت از بین رفت...بدون اینکه بخوام دوباره شیفته ش شدم و دوباره دیوونه ی نگاه های هیبنوتیزم کننده ش!
نفرت پاشو از قلبم بیرون گذاشت و عشقی قوی تر از قبل وارد شد.
دوباره مشتاق تک تک لحظه های در کنار او بودن...
دوباره مشتاق لمس کردن دست هاش...
خودش نمی دونست و الان هم نمی دونه- که چقدر دوستش دارم. مطمئنم هنوزم که هنوزه اینو نمی دونه، اما هیچ وقت بهش نمی گم، چون می دونم که با این چیزی رو که بعد از سال ها جستجو با بودن در کنار اون پیدا کردم از بین می برم...
امیدوارم روزی برسه که لبهاش باز بشن و این دو کلمه رو بر زبون بیاره:
دوستت دارم.
اون وقت تا ابد توی رویا می مونم...
چه دوسم داشته باشه....... چه دوسم نداشته باشه....... دوسش دارم ....
برگـــ هـــا از درختانـــــ خسته شدهـــ بودند
پــــایـــــیـــز بهـــانـــهـــــ بود . . .
می دانم که مدت هاست ارزان شده ام
چانه می زنم تا مفت نفروشی ام
کسی رو که دوست داشتم آدم با گذشتی بود
از من هم گذشتــــــــــــ...
دمش گرم
باران را می گویم به شانه ام زد و گفت: خسته شدی!!!
امروز را تو استراحت کن من به جایت می بارم...
یه وقتایی حس آخرین بسکوییت توی پاکت ساقه طلایی رو دارم :
شکسته.......تنها......
درد دارد!
وقتی می رود و همه می گویند : دوستت نداشت.....
و تو نمی توانی به همه ثابت کنی که هر شب
با عاشقانه هایش خوابت می کرد.!!!!
از تنهاییـــــــــــ خسته شدم
به کلاغ ها
زیر میزی می دهم
تا قصه ام را تمام کنند...
ــــــــــــــ ــــــــــ ــــــ ـــــ ـ ـ ـ
ســــــــــکوتـــ عجـــــبـــــــ صـــــدایـــــ رساییــــســـــتـــــــ
آنجا که حنجره ای برای فریاد نمی ماند
نمیشــکنــم...
تنــهــا،
گــاهـــی،
مچـــالـــه مـــیشـــــوم...!
____________---------------------------------------------------------____________
بـــرای ِ بعضـــی دردهـا نـَـه میتــــوان گـــریــــــه کـَـرد...
نـَـه میتــــوان فریــــــآد زد!
بـــرای بعضـــی دردـها
فقـــطــ میتــــوان
نگــــآه کَــــرد و
بــــیصـــــدا شکستـــــــ...
دروغ گفتــــن را خــــــوب یـاد گرفتــــــــــه ام
حــال مـ ــن خــــــــوب است
خــوبِ خــوب
فقـط زیــــاد تا قسمتــی هــــوای دلــ ــم طوفــــانی
همــراه با غبـــارهـای خستگـــــــــــــی ست
و فکـر مـی کنـــم
ایـن روزهـــا...
خــدا هـم از حـــرف هـای تکـــ ــراری مــ ــن خستـــه است....
ــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ
دلـم مـی خـواهـد . . .
یـک مـیـس کـال بـاشـم بـرایـت . . .
شـمـاره ای کـه . . .سـیـوش نـکـرده بـاشـی !
... ... ... زیـر لـب . . . تـکـرارم کـنـی . . .... ... بـه یـادم نـیـاوری .. .
دلـم مـی خـواهـد . . .بـی اجـازه ی تـ ـو . . .
پـادشـاهـی کـنـم در نـاخود آگـاهـت
برای دلم گاهی پدر میشوم !
خشمگین میگویم : بس کن ؛ تو دیگر بزرگ شدی !
lonely
بارانـــــــ نــــــیا......!!.....؟
لــــــطـــــفا نـــیا...!!!؟!؟!؟
من که همیشه خیسم از درد قلب شکسته ام
تو دیـــــگر خیـــــســــترم نکــــن
آنــــــــــان کــه مـــارا از
دوســــــــتـــــــــیـــ با جــــــنــــســـ مــخــالــفـــ
از اتش جهنم می ترسانند
نــــمــازشـــان را به امــید
هــــــــمخـــوابی با حــــوریــــان بـــهـــشــــتیــــ
می خوانند....
زیر بــارانــــــــ عطـشــــــ بـــارشــــ بــــارانــــ تــو بـــارانمـــ کرد
تبـــــــ بـــارانـــــ دارمـــــ
کـــاشــــــ می بـــــاریدیـــــــ
کـــه هــمــــهـــ شــــایـــد هـــــا "حــــــتـــــمـــــ "شــــود...
کـــــه ســـرانجــــامـــــــ
هـــمــهــــ چـــیـــز بــــهـــ تــــو "خــــــتــــمــــــ "شـــود...
خط زدن بر من پایان من نیست
آغاز بی لیاقتیه توست....
هی کافه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..!
میزهایت را تک نفره بچین.........
مگر نمی بینی ??
همه تنهاییم..؟
کمیــــــــــ زود بــــــــــــود......؟
ولـــــــــــــــــــی
دعایـــــــــــــــــــــتــــــ گرفتــــــــــــــــــ مادربزرگــــــــــــــــ
زود
پیـــــــــــــــــــــــر شـــــــــــــــــــــــــــدمــــــــ ......
سکوت یعنی............؟
یه حرف که تو دلمه...!..
یعنی یه اسم که رو لبمه.!!
یعنی یه شرم که تو چشامه.!
یعنی یه آرزو که تو سینمه!.
سکوت یعنی.....؟
*دوست دارم*
دگر از وحشت مرداب خودم دلگیرم
به خدا....
منتظر فرصت یک تغییرم
مثل یک خانه و کاشانه از ریشه خراب
پی به ویرانییم و کس نکند آبادم
من اگر برکه صفت ماندم و دریا نشدم چه کنم؟؟؟؟؟؟؟
بسته به تقدیرم و بی تقصیرم
به خدا.....
مگذارید دگر بر سر راهم تله ای
من که خود بی تله در دام خودم زنجیرم
در سرم بار دگر
میل به دریا شدن است
گرچه خود دانه یک رنگم و بی تکثیرم
ز تماشای زمین و ز همه جا خسته شدم
همچنان منتظر فرصت یک تغییرم....
الهی غریب تو را غربت وطن است ..
کی به خانه هرگز رسد کسی که اورا غربت وطن است.....
رفیقان دوستان صدها گروهند..که هر یک در مســـــیر امتحاننــــد
گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست ولی دشمناننـــــــــــد..
گروهی به وقت حاجت خاک بوسند
ولی هنگام خدمتها نهاننــــــــد...
گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخشو نه راحت رسانند...
گروهی دیده ناپاکند فوش داد
به هر سو نگاه خود می دواننـــــــد...
بر این بی عصمتان ننگ جهان باد که چون خوک و هر بد تر از آنند
ولی....
ولی یاران همدل از ره لطف به هر حالت که باشندمهربانند...
رفیقان را درون جان نگه دار
که آنها پر بهاتر از جانند....
آسمون
کاشکی که می شد بپرم تو دل ابی تو خونه کنم
کاشکی که می شدمثال ابرای تو زار زار گریه ی مستونه کنم
زار زار گریه ی مستونه کنم
آسمون
غرق به خونه دل من
آسمون
دشت جنون دل من
تک تنها توی دنیای دیگس
آسمون بی همزبونه دل من
زندگی رسم خوشایندیست...../
زندگی بال و پری دارد به وسعت مرگ......./
زندگی پرشی دارد به اندازه عشق....../
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود..../
زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد...../
زندگی صوت قظاریست که در خواب پلی می پیچد......./
زندگی گل به توان ابدیت...../زندگی ضرب زمبن در ضربان دلهاست.../
زندگی هندسه ساده ی تکرار نفسهاست...../
هرکجا باشم آسمان مال من است .... پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است...
آری آری زندگی زیباست .... زندگی آتشگهی گیرنده پابرجاست...../
گر بیفروزیش رقص آن در بیکران پیداست.....
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست...../
خاموشی گناه ماست..../داریوش
سال صفر
زمان بی زمانی است، رجعت ثانیه شمار
شعله ور از تقویم هاست، حریق "سال دوهزار"
عقربه ها گم شده اند، صفحه ساعتها تهی ست
دست زمین سوخته، از آبی دریا تهی ست
در همه جای کهکشان، چه مانده از زمین نشان
سیاره ای سیاه و سرد، در ناکجای آسمان
بعد از حریق و انفجار، فرو نشستن غبار
به "سال صفر" می رسیم در پی "سال دوهزار"
در بی زمانی زمین، انسان به پایان می رسد
جای رسیدن به خدا، به ذات حیوان می رسد
در بی زمینی زمان، در بی زمانی زمین
به صفر رجعت کرده ایم، از اوج انسان تا جنین
از هیچ مطلق از عدم، از بی نهایت زیر صفر
از آنسوی "سال سقوط" تا عصر بی تدبیر صفر
یک نقطه از خط عدم از قطره ها آمده ایم
رسیده تا عرش خدا، سر به ستاره زده ایم
روییده بر آوار خویش، هر لحظه در تکرار خویش
یک نقطه مابین دو مرگ، در گردش پرگار خویش
روییده بر خاک عدم، خاکستر ویرانه ها
افتاده دور از اصل خویش، تنهاترین دانه ها
بعد از حریق و انفجار، فرو نشستن غبار
به "سال صفر" می رسیم در پی "سال دوهزار"
از صفر مطلق آمده، تا بی نهایت می رویم
اما به بیراهه تن، به صفر مطلق می رسیم
راهی اوج قله ایم، قله بهانه ساز ماست
اما نهایت سفر، نهایت نیاز ماست
به فکر تسخیر فضا، آتش به خاک می زنیم
این پل پشت سر ماست که بی خبر می شکنیم
از "صفر" تا "سال سقوط" رفتیم دنبال سقوط
پروازمان کوتاه بود؛ پرواز بر بال سقوط
بیوگرافی داریوش اقبالی جوونم
بدون شک او پدیده ای درتاریخ موسیقی ایران است،ترانه های
داریوش از خواسته ها و افکار مردم ایران در سه دهه اخیر متاثر
گشته.داریوش افسانه است.اویکی از هزاران خواننده ایست که در
دوران معاصر چون ستاره میدرخشد.ترانه های او در ارتباطی نزدیک
با رنج و خوشی زندگی متداول ایرانیان است،مردمانی سختی کشیده
و دوستدار آزادی.او با بیانی ژرف و بدور از اغراق به بیان
احساسات ایرانیان می پردازد. موسیقی او همانند شعراش دارای نظم
است،احساسات ژرف و عمیق،از اینرو ترانه های داریوش درقلب
مردم جای دارد.
زندگینامه :
داريوش در ۱۵ بهمن ۱۳۲۹ (۴ فوريه ۱۹۵۱) در تهران به دنيا آمد. پدرش, محمود
اقبالي, از ملاکان آذربايجان بود. او دوران کودکي خود را در شهر ميانه, زادگاه پدر و
ماردش, گذراند, در همان دوران کودکي تنها خواهرش را, گيتي, که ۵ سال بيش
نداشت, از دست داد و اين حادثه موجب تيرگي هايي در رابطه پدر و مادرش شد
.
اولين بار صحنه را در ۹ سالگي, در مدرسه شهر آرا, به مناسبت جشني تجربه کرد .
داریوش تحصیلات راهنمایی را در مدرسه فارابی کرج گذراند . یکی از معلمانش که
آذری زبان بود، برنامه هایی در سالن های ورزشی ترتیب می داد که داریوش در آن
سالن ها ایفای نقش می کرد مدتی بعد داریوش به تهران آمد و در دبیرستان مدائن
تحصیلاتش را ادامه داد، چندی نگذشت که به خاطر انشای خیلی صادقانه اش از
مدرسه اخراج شد . بعد این موضوع به دبیرستان آزادگان نارمک رفت . داریوش 2
سال از تحصیلاتش را در دبیرستان شاپور شهر سنندج گذراند و هنوز هم یادگاری
داریوش بر روی یکی از درخت های سنندج موجود است بعد از اتمام درس،
کارخوانندگی را به صورت حرفه ای آغاز کرد اولین ترانه ای داریوش که در 17
سالگی اجرا شد ترانه " پیمان شکسته " بود که ساخته خود داریوش و شعر زیبای
علی گزرسه بود، درسال 1349 زمانیکه داریوش 19 ساله شد به طور رسمی کار
خوانندگی را با ترانه همیشه جاوید " به من نگو دوست دارم " آغاز کرد .
آغاز کار حرفه ای :
داریوش توسط آقای حسن خیاط باشی راهی تلویزیون شد و با آقای فرشید رمزی که
در آن زمان کارگردان تلویزیون بود شروع به همکاری کرد . از آنجایی که در آن
زمان مملکت پارتی بازی بود، داریوش را به خاطر یه سری مسائل از تلویزیون
اخراج کردند، در آن موقع شاید تنها یکی دو آهنگ از داریوش پخش شده بود . بعد از
آن با ایرج جنتی عطائی آشنا شد و با او به راهش ادامه داد . بعد از ایرج با
هنرمندانی چون حسن شماعی زاده (آهنگساز چشم من، دستای تو و ...) ،بابک بیات
(آهنگسازخونه ،بن بست و ...)، بابک افشار ( آهنگساز آلبوم نفرین نامه ) و اردلان
سرفراز و مهمتر از همه به قول داریوش استاد تمام خواننده ها " پرویز مقصدی " که
پایه گذار موسیقی نوین در ایران بود ، همکاری کرد .
گروه شش و هشت :
داریوش با کیوان و افشین گروه شش و هشت را تشکیل دادند، ترانه های (شیطنت،
چه خوبه آدم همیشه و یاد اون روزهای شاد) مربوط به این گروه می باشد .
بهانه هاي استقلال طلبي و فعاليت فردي و تمايل به کسب عنوان و اشتهار به عنوان
يک خواننده ي منفرد, دلايل جدايي از گروه سه نفره به دنبال داشت.( لازم به ذکر
است که کيوان و افشين همواره به عنوان گروه ۲ نفره به فعاليت خود ادامه دادند.)
پس از جدايي از گروه ۳ نفره که به سبک ۶/۸ مي خوانندند, داريوش شروع به
خواندن ترانه هاي ملايم تر کرد, که در اين ميان ترانه ي " به من نگو دوست دارم "
متولد شد و به شکلي بي سابقه و دور از ميزان تصور و انتظار, ميان مردم گل کرد و
پس از آن داريوش به عنوان يک خوانده ي جوان, موفق به کسب هويت شد!
زندان :
داریوش در سال 1351 زمانی که 22 ساله بود به خاطر خوندن ترانه های (بوی
گندم، بن بست، جنگل، علی کنکوری و خونه) باعث بر انگیخته شدن خشم نظام
شاهنشاهی شد و به زندان قصر افتاد ساواک برای مدتی بدجوری پاپیچش شد و در
سن 23 سالگی دوباره به زندان اوین افتاد برای داریوش قابل قبول نبود که به خاطر
یک سری آهنگ و ترانه باید مورد باز پرسی قرار گیرد . داریوش به خاطر خوندن
این ترانه ها 2 سال و 2 ماه در زندان بود که 6 ماه را در سلول انفرادی سپری کرد
.
داریوش علت محبوبیت خود را چنین بیان میکند : سعی کردم خودم باشم، صادق
باشم، سعی کردم با مردم رو راست باشم، و این همان رازی است که می تواند هرکس
را در قلب های مردم جای دهد
.
پاشیدن اسید :
پاشیدن اسید روی داریوش هنرمند محبوب ایران : مدتی تیتر اصلی روزنامه ها و
مجلات شده بود داریوش در این باره چنین می گوید : یادمه روی صحنه بودم و داشتم
ترانه ی نفرین نامه رو می خوندم که یک دفعه احساس کردم که صورتم گرم شده بعد
که متوجه شدم دیدم زنی با یک لیوان آبجو خوری روی صورتم اسید پاشیده
خوشبختانه در مجاورت با هوا خاصیت اسید کم شده و آسیب جدی بر من وارد نشد،
نمی دونم این عشق بود، نفرت بود، چی بود که این زن رو مجبور به این کار کرد
.
بازیگری :
داریوش عزیز در هنر بازیگری سینما نیز فعالیتی هر چند کم اما ماندگار داشته و در
این میان صدای او زینت بخش بسیاری از فیلمها ی آن دوران بوده و در بسیاری از
مواقع آهنگهای او از خود فیلم ماندگار تر شده است .
با بازی فرزان دلجو و داریوش و آیلین ویگن(در ۱۷ سالگی) جزء اولین
فیلمهای ساخته شده توسط سینماگران جوان بود (معمولا تو این فیلمها آیلین و فرزان
دلجو نقش اصلی داشتند) ودر این فیلم داریوش حدود نیم ساعت بازی کرده اما در
فهرست بندی فیلم جایگاه نقش دوم مرد به او داده شده است موسیقی و خواننده
فیلم فریدون فروغی و شاعر ترانه ی فیلم ایرج جنتی عطایی می باشد
فیلمی از سیروس الوند با بازیگری داریوش، فرزانه تائیدی، بهروز به نژاد، شهره،
کیومرث ملک مطیعی، هنگامه، عنایت بخشی، در این فیلم داریوش نقش محوری رو
بازی می کنه موسیقی فیلم هم آهنگهایی از بیات و دو ترانه ی فریاد زیر آب و
اجازه با صدای ماندگار داریوش و شاعر ترانه ی فریاد زیر آب هم ایرج جنتی
عطایی وشاعر ترانه ی اجازه رضا عطایی می باشد به نظر من این دوترانه مثل
اکثر ترانه هایی که داریوش عزیز خوانده است شاهکارند.
- داريوش ترانه ي زندوني , که جزو ترانه هاي سياسي او به شمار ميآيد, را براي
فيلم گذر اکبر و زهره را براي فيلم رهايي خواند.
همچنین داریوش در هنر عکاسی نیز صاحب سبک است .
مهاجرت :
پس از انقلاب دیگر عرصه ای برای داریوش و هنرش نبود .
البته او بخاطر معالجه صدمات ناشی از اسید پاشی به خارج از ایران رفته بود و در
زمان انقلاب در ایران حضور نداشت . پس از آن نیز به ایران بازنگشت .
و در مهر ماه ۱۳۵۷ (۱۹۷۸) به انگلستان و به شهر برموس نقل مکان کرد و پس
از دوسال اقامت در آنجا به دعوت احمد محمودعازم آمریکا شد.
او سالها به همراه همسر دومش (فیروزه که خیلی هم او را دوست داشت ) و دخترش
( بیتا ) در ایالت کالیفرنیا امریکا زندگی کرد. جالب است بدانید داریوش سه بار
ازدواج کرده اما به گفته خودش تنها یک بار عاشق شده و آن هم مربوط می شود به
زمان جوانی او و پیش از انقلاب که دختر مورد علاقه اش در حادثه رانندگی از بین
می رود و ترانه (شقایق) را در غم او می خواند و باز هم به گفته خودش هر بار که
این ترانه را اجرا می کند با تمام وجود می خواند اما هیچ گاه نتوانسته مثل بار اول
بخواند .
- اولین بارایشان در سال ۱۹۹۸ در پاریس (خانم ونوس) را ملاقات کردند در سال ۲۰۰۳
از ایشان تقاضای ازدواج کردند وبه تازگی صاحب فرزندی شدند که اسمش را
" میلاد " گذاشتند . گفته می شود از الآن میکروفون دست می گیره و با صدای
کودکانه اش ترانه های پدر را زمزمه میکند ! شاید دنباله رو راه پدر باشد ...
به هر حال داریوش در حال حاضر به همراه همسر سومش ( ونوس ) در فرانسه و در
منطقه ای از پاریس زندگی میکند . اما تقریبا هر ماه برای دیدن دخترش بیتا ( که
پیش مادرش فیروزه زندگی میکند ) به لس آنجلس سفر میکند .
اعتیاد :
در دهه پنجاه خورشیدی با اسید پاشی به داریوش , وی مدتی در بیمارستان بستری
شد. برای کاهش درد به وی مرفین داده میشد و تکرار این کار باعث شد تا وی
گرفتار اعتیاد به مواد مخدر شود. به گفته خود داریوش تا قبل از این ماجرا آشنایی
وی با مواد مخدر اندک بوده است.
.
میشود اعتیاد را ترک کند.
سال 2000 :
داریوش کارش را ادامه داد تا اینکه از 2000 گفت سال 2000 سالی که همه از
همهمه های یکی شدن به من شدن روی می آوردند . ترانه سال 2000 که در آن
زمان برای مردم غیر باور و همه زیر لب می گفتند: داریوش از چه میگوید...؟ از
سقوط، از فرار، از شکفتن فلز آری غیر باور بود در زمانی که اوج محبت بود از سال
2000 بگویی، آری به شب های پر از قصه رسیدیم به سال 2000 وقتی که سال
میلادی داشت ورق می خورد، بودند کسانی که ترانه 2000 را زمزمه میکردند آن
لحظه بر داریوش چه گذشت ...؟ اما بر خلاف تصور سال2000میلادی برای داریوش
شروعی دوباره بود، بهتر بگویم تولدی دوباره داریوش در این سال توانست از دست
اعتیاد خلاص شود، بیماری که چندین سال دامن گیر او بود اعتیاد بیماری که امروزه
دامن گیر جامعه ما شده، در مورد اعتیاد سخن گفتن زیاد است از سال 2000 داریوش
دامنه ی فعالیت خود را وسیع تر نموده و به حمایت از هموطنان دردمندش، که از
بیماری اعتیاد رنج می بردند، سازمان مرکز بهبودی ایرانیان را، همراه یاران دیگرش
تأسیس نمو د. با پایه گذاری بنیاد آینه و عضویت در سازمان عفو بین الملل، فعالیت
های اجتماعی او گسترده تر گردید . او در این راستا می کوشد تا با پیام بهبودی و
ارائه آگاهی، پیشگیریی و مبارزه با همه آسیب های اجتماعی، بخصوص بیماری
اعتیاد، فضایی سالم برای هموطنان در آتش نشسته سرزمینش بوجود آورد . گفته
میشود از زمان تأسیس بنیاد آینه تاکنون نزدیک به ۴۰ هزار نفر ترک اعتیاد
کردهاند. داریوش تصمیم به گسترش کار خود می گیرد و برنامه آینه را در تلویزیون
های 24 ساعته ادامه می دهد وی همچنین در همایشها و کنفرانسهای متعدد ترک
اعتیاد شرکت کرده است.
- داریوش هرگز با عقاید تحمیلی به اجتماع خود سازگار نبود،ترانه های او حاصل
اشعار و موسیقی انسانهایی وارسته چون : شاملو ،نادرپور ،جنتی عطایی ،قنبری و
بیات است.این موضوع سبب گشت تا ترانه های او در رابطه با عشق ،صلح ،آزادی و
عدالت سروده شوند.
- ترانه ها و پیامهای داریوش بسیار جلوتر از تفکرات عصر اوست.
حتی جهان عرب نیز با سبک غنی داریوش آشناست و ترانه های او را پذیرفته
است،از این رو در فستیوال موسیقی،فیلم ورسانه های تصویری که در بحرین برگذار
شد داریوش بعنوان نماینده سبک معاصر و منحصر بفرد موسیقی ایران این سبک را
به جهان معرفی کرد و برنده " بالاترین نشان صلح " گشت. وی در مراسم اختتامیه
این جشنواره ندای آزادی را بخصوص برای سرزمین مادری خود ایران، سرداد .
آثار :
کارهای او شامل بیش از ۲۰۰ ترانه در 32 آلبوم است.
داریوش کنسرت های بیشماری را در تالارهای بزرگ جهان چون (نوتابلی ومبلی در
لندن) (کارنگی هال در نیویورگ) (کندی سنتر در واشنگتن دی سی) (کنسرتوس در
استکهلم) (گرک تیاتر در لس آنجلس) (یونیور سال آمفی تئاتر در لس آنجلس) و
(استادیوم تنیس اویشن کلاپ در دبی) به اجرا در آورده است.
جوایز و افتخارات :
- جایزه سیمون و رونالد رایت بابت حمایت از حقوق اقلیت سال
۲۰۰۵
-
نشان صلح در فستیوال فیلم، موسیقی و رسانههای تصویری بحرین
- جایزه بینالمللی شر به خاطر فعالیت های پیوسته در ارتباط با اعتیاد و معضلات
اجتماعی
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
دارم به دل هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام
چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن..........
غیر گریه مگه کاری می شه کرد کاری از ما نمی یاد زاری بکن.....................
اون که رفته دیگه هیچوقت نمی یاد تا قیامت دل من گریه می خواد.................
دل هیشکی مثله من غم نداره مثله من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم می یاره
![]()
![]()
![]()
خورشیده روشنه مارو دزدیدند زیر اون ابرای سنگی کشیدند
همه جا رنگ سیاهه ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه
![]()
![]()
![]()
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته سینه ی غرق بخون قصه موندن ما همینه
اون که رفته دیگه هیچوقت نمی یاد تا قیامت دل من گریه می خواد.....
![]()
![]()
بس که زندگی نکردیم وحشت از مردن نداریم
کاشکی از بغض دماوند خون نشه قلب ستاره
کاش نیاد روزی که مهتاب توی کوچه پا نزاره
کاشکی از چشمای مجنون خواب لیلی رو نگیرن
کاش فرشته های عاشق توی آسمون نمی رند
توی آسمون نمی رند..
تمام نا تمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود
تمام من به نام تو شع دوباره می شود
بند سکوت کهنه ام چارپاره می شود
تمام نه تمام نه که جام ناتمام لبریخته ام
تمام نه تمام نه که ناتوانی از تو آمیخته ام
تمام نا تمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود
چکه کن ای ابرک من
مثله ستاره بر زمین
طلوع میلاد مرا در شبه بی سحر ببین
گاهی که دلم می گیرد
و یکی از دریچه های قلبم شکسنه می شود
آن وقت می شود دنیای کمرنگ من
بخند.....
ای عشق .......
ای امید فردا که من خندیدنت را دوست دارم./
به باغ خاطرم هر روز و هر شب.....
تو را تنهای تنها دوست دارم ./
منم چون ماهی افتاده در شن .......
تو را مانند دریا دوست دارم ./
نگاهی کن به من ای عاشق دل.....
تو را مانند رویا دوست دارم...
کس چه می داند شاید این جهان دوزخ سیاره ای دگر باشد..........
و نمی دانم که جرا در آن مردمانش عادت دارند آبی آسمان را رها کنند و جذب آبی کوچک چشمانی شوند که عمقی ندارند با آنکه می دانند روزی بسته خواهد شد.....
ولی بی خیال
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه درد است....
به قول داریوش جوووووون
ترانه نوت به نوت مال مردم پیدا ولی پنهان بود....
برام دعا کنید../../.././/.